مترجم سايت

فک و فامیله داریم؟!
 
خـــــنـــــد^ه^ بـــــازار
شادمانی همه جا پشت در است ، در گشودن هنر است...!
 
 
یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 با پسر عموم داشتیم تو خیابون قدم می زدیم که یه خارجی رو دیدیم...
اومد که ازمون سوال بپرسه ، گفت : ?Can you speak English
پسر عموم فوری گفت : yes, I go to school by bus
من :)))))) خارجیه :|:|



شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

امروز یه آهنگی رو انقدر ریپلی کردم ، احساس کردم آخرای آهنگ خواننده اش می گفت غلط کردم این آهنگو خوندم !

ولم کن :))))

 



جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

همه مان يك روز بالاخره بر سر اين دو راهي خواهيم ايستاد. آنجا كه همسرمان خواهد گفت :
" يا من ، يا خنده بازار؟!" و چه لحظه ي سختي ست، لحظه جدايي از همسر...!!!
 



جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

دختره می ره لوازم التحریری و میگه : آقا کارت پستال تو تنها عشق منی رو دارید؟...مرده میگه : بله داریم. میگه : پس 12تا بدید لطفا...



پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

دیروز...پینوكیو آدم شد...!

و امروز، آدمها پینوكیـو...!

من از عاقبت مادربزرگ می ترسم...

اگر...فردا...شنل قرمزی گرگ شود...!

 



چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

بچه که بودم مامانم می گفت :
تو خیابون پفک و چیپسو اینا نخور ، شاید یه بچه ای ببینه دلش بخواد ...
یکی نیس همین مطلبو به این دختر پسرایی که سفت دست همو میگیرن و راه می رن انتقال بده !(.)(.)(.)(.)

 



یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

توی پارک قدم می زدم یه بچه 2 یا 3 ساله دستاشو پشتش گره زده بود تند راه میرفت مامانشم پشت سرش هی می گفت صبر کن وایستا کارت دارم....

یه دفه وایستاد داد زد: اه... مامان ولم کن دیگه منم مشکلات خاص خودمو دارم!!
مامانه :|
من :|
کل پارک :|
:))))))))))



یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

1 کار که عار نیست!

2 همه ادما زیبایی خاص خودشون رو دارن!

3 پول که شخصیت نمیاره!

4 علم بهتر از ثروته!

5 فکر کردی چی ، مملکت قانون داره!

6 تن آدمی شریفست به جان آدمیت, نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!

7 تلاش کنی به هرچی که بخوای میرسی!

8 پول چرک کف دسته!

9 پدر مادر بچه هاشون رو به یک اندازه دوست دارن!

10 خدا ادم ها رو برابر افریده!

11 بچه دختر ، پسرش فرق نمیکنه!

12 از هر دست بدی از همون دست میگیری !...

کدوم شماره دروغ نیست؟



یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .!!!

شمابگید،زندگیه داریم؟!



یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 ﺑــﻪ ﺳـــﻠـﺎﻣـﺘــــﯽ ﺩﺧﺘــــــــــﺮﯼ ﮐــﻪ ....
.
.
.
.
.
.
+ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

نبینی از دستت رفته!!!

+ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 اولین چیزی که بهش دلبستم توبودی،آروم وقرارنداشتم...

گریه میکردم...

تورومیخواستم...

میدونستم تونباشی نمیخوابم...

.

.

.

+ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش،
اونقدر لوس و ننر شد که سپردم به ننه اش!

 



شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى
کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده
بود) – روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت
انگلستان ) رو کرد و گفت:

من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!)



شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید
استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»

نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»

وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم»!

 



جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

همه ی بدبختیامون مال خودمونه به شادی ها که میرسه میگن بیاید قسمت کنیم . . . !



جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 گاهی مجبورین با بعضیا موافقت کنین فقط به خاطر اینکه خفه شن !!!



جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 نفهمی دردیست که فرد را نمی کشد اما اطرافیان را دق مرگ می کند . . .



جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 تا حالا دقت كردين موقع نماز خوندن تمام خاطراطي كه از كودكي
تا حالا برامون اتفاق افتاده رو يادمون مياد!!?!!



پنج شنبه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 دخترها مثل چي هستن؟؟؟؟؟

1ـ دخترها مثل راديو هستن،هر چي ميخوان ميگن هر چي بگي نميشنون...

2ـ مثل ليمو شيرين هستن،اولش شيرينن ولي بعد تلخ ميشن...

3ـ مثل كنتور برق ،هر چند وقت يكبار سنشون صفر ميشه...

4ـ مثل فلزيابن،هر وقت از جلوي طلا فروشي رد ميشن عكس العمل نشون ميدن...

بقیش رو شمابگید...؟!

[ نظرای این پست بدون تایید نویسنده نمایش داده میشن (همین الان نوشتی همین الان همه میتونن ببینن)]

 



پنج شنبه 3 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

آدم به 6 دليل شانس اورد چون حوا نمی تونست اينارو بهش بگه:
1. مي دوني من چند تا خواستگار داشتم؟
2. برو از شوهراي مردم يادبگير!
3. ديشب كجا بودي؟
4. چرا پولاتو ميدي مامانت؟
5. چرا به اون زنه نگاه كردي؟
6. من آدمت كردم!

بقیش رو شمابگید؟

[ نظرای این پست بدون تایید نویسنده نمایش داده میشن (همین الان نوشتی همین الان همه میتونن ببینن)]



چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه...!



چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 قبلنا نه فیس بوک بود نه توییتر ، نه هیچی … یک ماشین حسابِ زوار در رفته داشتیم یک عدد توش می‌نوشتیم برعکسش میکردیم میشد گوگوش ، کلی خرکیف می‌شدیم!!!

یادش بخیر!!!



چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 وقتی ” سگ ” می شیم هیشکی دوستمون نداره !

ولی وقتی ” خر ” می شیم همه عاشقمون می شن !

چرا انقدر بین حیوانات فرق میزارید؟

 


جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.

پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام…
 



جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 +ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

روزی دوستی از من پرسید فلسفه خرییت چیست، جواب من این بود: ...

+ ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 ../upload/6/0.558157001286550536_2b0x5tk0jlvfz8ievorq.jpg
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

 

وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

 

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست... ؟



سه شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 1- یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت که 3 نفر بیشتر نیستن 5 خط موبایل دارن!

{بقیش در ادامه مطلب...}



ادامه مطلب ...


سه شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم

بهم گفت

”متشکرم”


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم
من عاشقشم
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم

تلفن زنگ زد
خودش بود
گریه می کرد
دوستش قلبش رو شکسته بود
از من خواست که برم پیشش
نمیخواست تنها باشه
من هم اینکار رو کردم

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت

”متشکرم ”

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد”

من با کسی قرار نداشتم

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم

به من گفت

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ”

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد

با مرد دیگه ای ازدواج کرد

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت

”تو اومدی ؟ متشکرم”



سالهای خیلی زیادی گذشت

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره


ای کاش این کار رو کرده بودم …………….



سه شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And
Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...

U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me

And Kiss My Forhead

N Said :"U Better Be Quick, Is's Gonna Be Late.."

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come
Back Early After Work.."

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said
: "Ok Dear,
But It's Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."

وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me

وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me

وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our
Glasses On..

I'M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn't Say Anything But Cried...

وقتی  که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

That Day Must Be The Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

to tell someone how much you love,
how much you care.
Because when they're gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won't hear you anymore

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

او دیگر صدایت را نخواهد شنید...



سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

به نام خدا

دختری کنجکاو میپرسید:

ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا

آخرش بازی است و بازیچه


مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش

بی ادب! این به تو نیامده است



رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت:

عین و شین است و قاف، دیگر هیچ



دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت: عشق کیلو چند؟

مفلسی گفت: عشق پر کردن

شکم خالی زن و فرزند



شاعری گفت: یک کمی احساس

مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است

بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا:گناه بی بخشش

واعظی گفت: واژه بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است

محتسب گفت: منکر عظما ست



قاضی شهر عشق را فرمود

حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت



رهگذر گفت: طبل تو خالی است

یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

یعنی از دور کن بر آتش دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل

توی آن قیل و قال من دیدم

طفل معصوم با خودش می گفت:

من فقط یک سوال پرسیدم!



دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

دردنیای بچه ها هر کی زودتر بگه دوستت دارم برنده هست ...

ولی در دنیای بزرگتر ها هر کی زودتر بگه دوستت دارم بازنده است …

سیگار هم کامش را که داد ، زیـر پا ، لِه اش می کنیم … 



شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 انسانهای بزرگ درباره عقايد سخن می گويند.

انسانهای متوسط درباره وقايع سخن می گويند.

انسانهای كوچك پشت سر ديگران سخن می گويند.

************************

انسانهای بزرگ درد ديگران را دارند.

انسانهای متوسط درد خودشان را دارند.

انسانهای كوچك بی دردند.

************************

 

انسانهای بزرگ عظمت ديگران را می بينند.

انسانهای متوسط به دنبال عظمت خود هستند.

انسانهای كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران می بينند.

 

************************

 

انسانهای بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند.

انسانهای متوسط به دنبال كسب دانش هستند.

انسانهای كوچك به دنبال پول هستند.

 

************************

 

انسانهای بزرگ به دنبال طرح پرسشهای بی پاسخ هستند.

انسانهای متوسط پرسشهايی می پرسند كه پاسخ دارند.

انسانهای كوچك می پندارند پاسخ همه پرسشها را می دانند.

 

************************

 

انسانهای بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.

انسانهای متوسط به دنبال حل مسئله هستند.

انسانهای كوچك مسئله ندارند.

 

************************

 

انسانهای بزرگ سكوت را برای سخن گفتن برمی گزينند.

انسانهای متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح می دهند.

انسانهای كوچك با سخن گفتن بسيار ، فرصت سكوت را از خود می گيرند.

 



جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... 



 
پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟
دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz

پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲
پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟
پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟

دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر : wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر : خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟
دختر : اسم فامیلی شما چیه؟
پسر : من؟ حسینی! چطور؟
دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!
پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر :‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر : باشه عمه ملوک! بای……



چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : Ali Sadeghi

 

 
این داستان را حتما بخوانید!
...یک سوء تفاهم کوچک بود، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من 
چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» 

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: « در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: « من برای خرید بهشهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:
 « دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم »


درباره وبلاگ


به قول فامیل دور :
شادمانی همه جا پشت در است ، در گشودن هنر است...!
************
خسیس بازی در نیار....!
دوست دارم نظرت رو در مورد پست هام بدونم...!
پيوندهاي روزانه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خـــــنـــــد^ه^ بـــــازار و آدرس as2012.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تماس با ما

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 172
بازدید دیروز : 167
بازدید هفته : 425
بازدید ماه : 339
بازدید کل : 123916
تعداد مطالب : 945
تعداد نظرات : 847
تعداد آنلاین : 1

« ارسال برای دوستان »
نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:

Powered by ParsTools




Future Google PR for as2012.loxblog.com - 3.28

.

چت روم

.



سرگرمی نمکی

 
 
 
با کليک بر روي +1 ما را در گوگل محبوب کنيد
td width= target=